یامهدی دستم بگیر که دلم برای رمضان تنگ است اکنون

خبر آمد خبری در راه است

سرخوش آن دل که از آن آگاه است

شاید این جمعه بیاید...شاید

پرده از چهره گشاید...شاید

دست افشان...پای کوبان می روم

بر در سلطان خوبان می روم

می روم بار دگر مستم کند

بی سر و بی پا و بی دستم کند

می روم کز خویشتن بیرون شوم

در پی لیلا رخی مجنون شوم

هر که نشناسد امام خویش را

بر که بسپارد زمان خویش را

با همه لحن خوش آواییم

در به در کوچه ی تنهاییم

ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر

نغمه ی تو از همه پر شور تر

کاش که این فاصله را کم کنی

محنت این قافله را کم کنی

کاش که همسایه ی ما می شدی

مایه ی آسایه ی ما می شدی

هر که به دیدار تو نایل شود

یک شبه حلال مسائل شود

دوش مرا حال خوشی دست داد

سینه ی ما را عطشی دست داد

نام تو بردم لبم آتش گرفت

شعله به دامان سیاوش گرفت

نام تو آرامه ی جان من است

نامه ی تو خط امان من است

ای نگهت خاستگه آفتاب

در من ظلمت زده یک شب بتاب

پرده برانداز ز چشم ترم

تا بتوانم به رخت بنگرم

ای نفست یارومدد کار ما

کی و کجا وعده ی دیدار ما؟


بسم رب المهدی (عج)  

 

نمی‌دانم در غروب جمعه چه رازی نهفته است! آسمان آبی است، اما دلت حال غروب ابری‌ترین روزهای 

پاییز را دارد. اگر جمعة زیباترین روز بهار با گل‌های سرخ هم که باشد، دلتنگی غروب ابری بر دلت پنجه 

می‌کشد.بعدازظهر آدینه، آیینة دلتنگی غریبی است؛ دلت بهانه می‌گیرد؛ هیچ‌چیز آرامت نمی‌کند؛

قرار از دلت می‌رود؛ ناگاه به خود می‌آیی و می‌بینی که قطرات اشک به آرامی تمام صورتت را 

پوشانده است.در غروب جمعه، چه رازی نهفته است؟ این اشک از کجا آمده است؟ بهانة گریه چیست؟

ای کاش دلت با گریه آرام می‌گرفت. گریه تو را بی‌قرارتر می‌کند. دلتنگی بیشتر به جانت پنجه 

می‌کشد. گاهی که آسمان ابری است و خیال باریدن دارد، دلتنگ‌تر می‌شوی؛ گریه‌ات به گریة 

غریبانة آسمان می‌پیوندد به خاطر می‌آوری، تابستان یا بهار هم که باشد، فرقی نمی‌کند. 

دلتنگی غروب جمعه یکی است. برمی‌خیزی، مفاتیح را می‌گشایی؛ صبح جمعه را همراه 

طلوع آفتاب و "ندبه" در فراق "او" آغاز کرده‌ای؛ غروب آفتاب را با "سمات" به پایان می‌بری و

بر سجادة نماز مغرب که می‌ایستی و قامت نماز می‌بندی، احساس غریبی داری؛ احساس اینکه 

او نیز در جایی از همین زمین، قامت به نماز بسته است. غریبِ تنهایی که منتظر یک جمعة 

خاص است؛ جمعة فرج، جمعة ظهور، جمعة نجات .... 

این غم غربت غروب جمعه، جز به یاد او، به یاد که می‌تواند باشد؟ این غم هجر اوست که غروب هر 

جمعه را رنگ انتظار می زند. از خودت می‌پرسی: "چگونه یک هفتةدیگر را بدون او گذراندی؟

چگونه جمعه‌ای دیگر بدون حضور او گذشت؟ تو به چه مشغولی که او را با همة وجود فریاد 

نمی‌کنی؟". بی‌شک او خود از این دوران غیبت طولانی دلتنگ است. کجایند شیعیان واقعی و 

منتظران راستینش که جمعة حضورش را با تمامی نیاز بخواهند؟ آخر تا کی غروب جمعه، 

غروب این دلتنگی دل‌های ماست؟

تا کی نگاهمان به راه و دلمان به انتظار بماند؟ آخر چرا نبودنش را عادت کرده‌ایم؟ چطور توانسته‌ایم و 

می‌توانیم بدون او جمعه‌هایمان را بگذرانیم؟ ولی آنچه آراممان میکند این است که خواهی آمد -