داستان عشق و دیوانگی



در روزگاری که هنوز هیچ آدمی وجود نداشت ؛ همه ی حس های انسان در یک جا جمع شدند تا با هم قایم باشک بازی کنند.

قرار شد که دیوانگی چشم گذارد؛

دیوانگی شروع به شمارش کرد. ۱۰۰ - ۹۹- ۹۸ - ۹۷ و...

هر حسی به جایی رفت؛ پلیدی خود را در پشت شب قایم کرد؛ محبت خود را به دریایی انداخت؛ استقامت پشت کوهی قایم شد؛ تلاش همچنان تلاش می کرد و ...

هر حسی به جایی رفت

و اما عشق ...

عشق نیز خود را در پشت گل سرخی قایم کرد؛ و دیوانگی همچنان می شمرد : ۵-۴-۳-۲-۱- و...

دیوانگی یکی یکی تمام حس ها را پیدا کرد ولی نتوانست عشق را پیدا کند

دیوانگی دیوانه وار به دنبال عشق می گشت. تا اینکه پی برد که عشق در پشت گل سرخی پنهان شده؛ دست خود را انداخت تا عشق را بیرون بکشد ؛ ولی ناگهان انگشت دیوانگی یک چشم عشق را کور کرد. عشق ناراحت شد و به دیوانگی گفت که این چه کاری بود که کردی ؟

دیوانگی گفت: حاضرم جبران کنم

عشق گفت : چگونه؟

دیوانگی گفت من به جای آن چشم تو در دنیا راهنمای تو می شوم

عشق گفت : قبوله

و آن به بعد شد که دیوانگی یک طرف عشق است و عاشق همیشه دیوانه.
---------------------------------------------


قلب
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من درقلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

نظرات 2 + ارسال نظر
پرنده 20 آذر 1388 ساعت 12:15 ق.ظ http://www.only.blogsky.com

سلام

خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن

زغمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن

تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری

شکسته قلب من جانا بعهد خود وفا کن

خدایا بی پناهم ز تو جز تو نخواهم

اگر عشقت گناه است ببین غرق گناهم

رنگ نوشته هات سفیده یه کم به سختی خونده میشه.
من تو وبلاگم من منتظر دلهای عاشقم
حتما بهم سر بزن خوشحال میشم.,

دستفروش 4 دی 1388 ساعت 02:28 ب.ظ http://www.dastforush.com

یه سری به فروشگاه من بزن
فروشگاه بازی و برنامه و فیلم سریال ، کتاب ، برنامه آموزشی همه چیز هست سر بزن,

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد